در روزگاری که زنان بسیاری را در خود مهار کرده

در روزگاری زندگی می‌کنیم که زنان بسیاری را در خود مهار کرده، که گویا فراموش شده و پشت پِلک زندگی پنهان گشته‌اند.

 زنانی که زندگی‌شان تاریک شده و از آن گریخته‌اند.

دختران جوانی که حالا بیش از سن سجلی‌شان، تجربه دارند.

زنان و دختران طردشده‌ای که زندگی‌شان به تاراج برده شده و در آغوش خیابان‌ها جا گرفته‌اند.

تصویر زندگی این زنان طرد شده از  ( خانواده ، همسر ، جامعه و … ) هر طرف ، زیر بار آسیب‌ها خط خورده است.

 

من گیتی هستم، یکی از همان زنانی که قلب و زندگی‌اش پر بود از دردها و تجربه‌ها؛ اما خداوند مرا تسلی و نجات بخشید.

زمانی که سال 1382(2003) در کرمان، شهر بم، آن زلزله شدید آمد، تمام اعضای خانواده‌ام را از دست دادم. همین موضوع باعث شد تا مدتی بعد با شخصی از منطقه‌ای که در آن زندگی می‌کردم، ازدواج کنم.

حاصل ازدواج ما دو فرزند بود. اما همسر سابقم اعتیاد شدید به شیشه و انواع مواد مخدر داشت؛ که در یک درگیری نیز کشته شد.

حالا دیگر خودم تنها نبودم، دو فرزند کوچک نیز همراه من بودند، باید برای آن‌ها مکانی برای زندگی، غذایی برای خوردن و هزینه تحصیلشان را فراهم می‌کردم.

شهر ما کوچک بود و تصمیم گرفتم به تهران بروم تا بتوانم کار کنم و شاید شرایط بهتری در آن‌جا باشد.

وقتی به تهران رسیدم، شرایط بدتر شد.

پولی برای سیر کردن شکم بچه‌هایم نداشتم…

در همان روزها بود که با گروهی آشنا شدم که متاسفانه، گروه فساد و فحشا بود.

زنان و دختران عضو این گروه، تن‌فروشی می‌کردند و من هم که نیاز به پول داشتم، وارد این گروه شدم.

روزهای هولناکی بود؛ ترس از کاری که می‌کردم، ترس از آینده فرزندانم، وضعیت بد زندگی و البته نداشتن راه چاره‌ای برای ادامه زندگی…

هیچ‌ وقت فکر نمی‌کردم در این مسیر قدم بگذارم و وارد راهی شوم که اصلاً دوست نداشتم…

مدتی در آن گروه مشغول به کار شدم. از طرف آن‌ها به خانه‌های افراد مختلف فرستاده می‌شدم و حرف‌ها و رفتارهای آن‌ها را تحمل می‌کردم تا بتوانم زندگی کنم..

این زندگی برای خودم نبود، بلکه برای دو فرزندم بود…

فکر می‌کردم فراموش شده‌ام…

فکر می‌کردم خدا هم من را فراموش کرده، خدا هم به یاد نمی‌آورد که من زنده هستم….

فکر می‌کردم، شاید اصلا خدایی وجود نداشته باشد….

اما آن روزها سپری می‌شد… تا اینکه تصمیم گرفتم از آن گروه جدا شوم و خودم به تنهایی این کار را انجام دهم..

تا سال‌ها تن‌فروشی می‌کردم و شرایط زندگی‌ام تغییر نمی‌کرد ….

در یک  اتاق 6 متری با دو فرزندم زندگی می‌کردم، بدون هیچ وسیله‌ای….

اتاقی نمناک، مرطوب و کوچک…

شرایطی که می‌تواند هر انسانی را از پای درآورد…

سال‌ها مورد تحقیر هر انسانی قرار گرفتم…

سال‌ها از سوی افراد مختلف برای سوءاستفاده جنسی حرف‌های رکیک شنیدم و کتک خوردم…

سال‌ها از نظر جسمی و روحی شکنجه شدم….

سال‌ها به عنوان یک ابزار در دست دیگر افراد شناخته می‌شدم….

و من فکر می‌کردم خدا نیز من را فراموش کرده و طرد کرده است……

تا اینکه به صورت اتفاقی با یک خواهر مسیحی آشنا شدم.

او با من درباره محبت صحبت کرد، درباره این‌که خدا من را دوست دارد…

برای من غیرقابل باور بود…چگونه خدا می‌تواند من را دوست داشته باشد، با این وضعیتی که داشتم، با این کارهایی که انجام داده‌ام؟

اما او پافشاری می‌کرد که محبت خدا برای من هم می‌باشد.

دقیقا زمانی این خواهر با من آشنا شد، که از شرایط بد زندگی ما، دو فرزند من سوءتغذیه گرفته بودند و روزهای تاریکی را سپری می‌کردیم.

تا آن روز برای بهتر شدن زندگی فرزندانم، دست به هر کاری زده بودم، تلاش کرده بودم، اما فایده‌ای نداشت..

تا آن روز از سوی همه طرد شده بودم….

اما در آن روز، زمانی که پیغام انجیل را شنیدم، قلبم را به عیسی مسیح دادم….

اگر همه من را طرد کرده بودند، اما خداوند من را طرد و رها نکرد…

او من را پذیرفت، با تمام کاستی‌ها و ضعف‌هایم….

تاریکی‌ که در آن بودم، تبدیل به روشنایی عظیم خداوند شد….

خودم و زندگی‌ام را تسلیم خداوند کردم و او من را سرافراز کرد…

آن خواهر ایماندار مدت‌ها با من و فرزندانم دعا می‌کرد و وقت می‌‌گذراند و به من کمک کرد تا زندگی خوب، سالم و شرافتمندانه‌ای را آغاز کنم….

دست قدرتمند و بازوی قوی خداوند، من  را از طرد شدگی تا پذیرفته شدن و ماندگاری،

از لعنت به برکت،

از گوشه های تنهایی و خلوت به شکوه جاودانی،

از یوغ نابرابر به عدالت و از شرمندگی به سرافرازی و فیض عظیم خدا ، منتقل کرده است.

کار خداوند در زندگی من عظیم بوده است و هم‌چنان ادامه دارد.

 

گیتی

 

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *