شعر غیر مسیحی

یکی از بخش‌های مهم و قابل توجه ادبیات فارسی همیشه اشعار آن بوده است.
این بخش از ادبیات فارسی با ذهن و قلب فارس‌زبانان گره خورده است.
اما نکته قابل تامل، رد پای مسیحیت در اشعار، شعرای مختلف فارس‌زبان است.
شاید تا به امروز دقت نکرده ایم و یا نمی‌دانستیم که شعرای پرآوازه فارسی نیز در اشعار خود به مسیحیت اشاره کرده‌اند.
در این بخش از وب‌سایت پدرانه سعی داریم، تا بخش‌هایی از اشعار فارسی که در آن ردپای مسیحیت دیده می‌شود را در اختیار شما بگذاریم.

فیضِ روحُ القُدُس ار باز مدد فرماید
دیگران هم بکنند آنچه مسیحا می‌کرد
گفتمش سلسلهٔ زلفِ بُتان از پی چیست
گفت حافظ گله‌ای از دلِ شیدا می‌کرد

حافظ

برفرازآسمان
بالاترازخورشیدوماه
مانشستیم به امیدخدا
ماهمانیم که باران راستایش میکنیم
درد درمان میکنیم
گوییا نفس روح القُدُس درمادمیده
ای دل! مسیحایی رسیده
همین دروصفمان بس
که هرجاهستیم
درتلاطم روی ...

وحیدجلیلوند

روايت زير منسوب است به موسى اما بيشتر از خود روايت، آنچه حائز اهميت است نگرش ٣ شاعر نامى ايرانى است.

موسی خطاب به خداوند در کوه سينا ميگويد:
اَرَنی؛ يعنى خود را به من نشان بده

خداوندميفرمايد:
لن ترانی; يعنى هرگز مرا نخواهی دید.

سه شاعر نامى ايرانى تحت تاثير اين ديالوگ موسى با خدا نتيجه اى متفاوت و قابل توجه ميگيرند؛

برداشت سعدی:
چو رسی به کوه سینا ارنی مگو و بگذر
که نیرزد این تمنا به جواب "لن ترانی

برداشت حافظ:
چو رسی به طور سینا ارنی بگو و بگذر
تو صدای دوست بشنو، نه جواب لن ترانی

برداشت مولانا:
ارنی کسی بگوید که ترا ندیده باشد
تو که با منی همیشه، چه تری چه لن ترانی

با آوازی یکدست
یکدست
دنباله‌ی چوبینِ بار
در قفایش
خطی سنگین و مرتعش
بر خاک می‌کشید.

«- تاجِ خاری بر سرش بگذارید!»

و آوازِ درازِ دنباله‌ی بار
در هذیانِ دردش
یکدست
رشته‌یی آتشین
می‌رشت.

«- شتاب کن ناصری، شتاب کن!»

از رحمی که در جانِ خویش یافت
سبک شد
و چونان قویی مغرور
در زلالیِ خویشتن نگریست

«- تازیانه‌اش بزنید!»

رشته‌ی چرم‌باف
فرود آمد،
و ریسمانِ بی‌انتهای سُرخ
در طولِ خویش
از گرهی بزرگ
برگذشت.

«- شتاب کن ناصری، شتاب کن!»

از صفِ غوغای تماشاییان
العازر
گام‌زنان راهِ خود گرفت
دست‌ها
در پسِ پُشت
به هم درافکنده،
و جانَش را از آزارِ دگرانِ دِینی گزنده
آزاد یافت:

«- مگر خود نمی‌خواست، ورنه می‌توانست!»

آسمانِ کوتاه
به سنگینی
بر آوازِ رو در خاموشیِ رحم
فرو افتاد.
سوگواران
به خاک پُشته برشدند
و خورشید و ماه
به هم
بر آمد.


شاملو