دختری که خدا دست او را گرفت

دختری که خدا دست او را گرفت

من زهره هستم و مدت طولانی می‌باشد که در شهر تهران زندگی می‌‌کنم. امروز شهادت زندگی خودم را با شما به اشتراک می‌گذارم تا شما هم کار خداوند در زندگی من را ببینید.

در شهر اراک به دنیا آمدم.. دختری فعال…کودکی که عاشق زندگی کردن بود.. دوست داشتم بزرگ شوم و درس بخوانم و مثل دیگر بچه‌ها نیز دکتر و یا مهندس شوم.

اما زندگی من به شکل دیگری رقم خورد..

یکی از عموهای من با ما رابطه نزدیک و خوبی داشت و دائماً در خانه ما رفت و آمد داشت.. همین رابطه نزدیک باعث شده بود تا اعتماد خانواده من به او بیش اندازه باشد… زمان‌هایی که خانواده‌ام در خانه نبودند، به من نزدیک می‌شد و رفتارهایش برای من مشکوک بود و با توجه به این که کودک بودم، اصلاً  برای من این رفتارها جالب نبود.

روزها می‌گذشت و این رفتارها تبدیل شد به سو‌ءاستفاده جنسی… با تهدید و کتک از من سوءاستفاده می‌کرد… تا مدت طولانی از سوی عموی خودم مورد تجاوز جنسی قرار می‌گرفتم.

می‌ترسیدم به خانواده‌ام حرفی بزنم..

تمام دوران کودکی و نوجوانی من با ترس و استرس سپری شد.

تا اینکه یک روز تصمیم گرفتم این اجازه را به او ندهم و به خانواده‌‌ام همه چیز را بگویم….

اما از آنجایی که خانواده‌ام به او اعتماد داشتند، تحت تاثیر صحبت‌های او قرار گرفتند.

عمویم مرا ناپاک و دروغگو خطاب کرد.

تهمت و افترا زد و همین باعث شد تا خانواده‌ام تحت تاثیر حرف‌های او قرار بگیرند و من مقصر شناخته شوم.

از طرف خانواده‌ام طرد شدم و از خانه من را بیرون کردند.

برای یک دختر جوان در آن سن، بدترین و سخت‌ترین شرایط به وجود آمده بود. هم مورد تجاوز قرار گرفته بودم و هم از سوی خانواده که باید پشتیبان فرزندشان باشند، طرد شده بودم.

ناگزیر و بدون هیچ راه چاره‌ای بلیط اتوبوسی تهیه کردم و از شهر اراک به تهران آمدم؛ بدون آن‌که کسی را بشناسم…

تنها، نگران، پر از استرس و همراه با درد و آسیب در قلب و ذهنم…

فکرم پر از سوال‌هایی بود که هر ثانیه از خودم می‌پرسیدم…. از خدا می‌پرسیدم…

چرا باید این اتفاقات برای من افتاده باشد؟

چرا من باید در این شرایط قرار بگیرم؟

چرا خانواده‌ام باید من را طرد کنند؟

با همه این سوالات، پا در راهی گذاشتم که شاید انتهایی نداشته باشد…همه آرزوهای کودکانه‌ام را کناری گذاشتم و در مسیری پا نهادم که نمی‌دانستم چه اتفاقاتی قرار است برای من رقم بخورد.

یک زن جوان، بدون تجربه‌های اجتماعی وارد شهری شدم که بسیار بزرگ‌تر از شهری بود که در آن زندگی کرده بودم…

انسان‌ها فرق می‌کردند، هدف‌ها فرق می‌کردند..

در سفر به تهران با خانمی آشنا شدم…

از شدت تنهایی و غم‌هایی که در قلبم بود، بدون آن‌که آن خانم را بشناسم، شروع به صحبت و درددل کردم…

تمام آن اتفاقاتی که برای من افتاده بود را برای او بازگو کردم…

تمام سختی‌هایی که تحمل کرده بودم…

تمام دردهایی که در دلم بود…

تمام نگرانی ها، استرس‌ها، غصه‌ها و هر آن چه تا آن روز برای کسی نگفته بودم، برای آن خانم بازگو کردم…

اما اصلا به این که آن خانم کیست، فکر نمی‌کردم…

فریب چهره و ظاهر او را خوردم و به او اعتماد کردم…

وقتی صحبت می‌کردیم، تمایل داشت به من کمک کند؛ اما کمکی که شاید تا مدتی زندگی من را رو به تباهی برد…

آن خانم عضوی از یک گروه فساد و فحشا در ایران بود…

با دختران ساده و به طور خاص شهرستانی که تازه وارد تهران شده بودند، آشنا می شد و از آن‌ها سوءاستفاده می‌کرد….

از طریق فضای مجازی و به اشتراک گذاشتن عکس‌ها و ویدئوهای دختران، آن‌ها را در اختیار مردان دیگر قرار می‌داد و بابت این کار پولی دریافت می‌کرد…

من که راه چاره‌ای دیگر نداشتم، به آن خانم اعتماد کردم و وارد این مسیر بدون پایان و وحشتناک شدم….

از طریق آن خانم به خانه‌های افراد غریبه می‌رفتم….پولی که دریافت می‌کردم بسیار کم‌تر از آن چیزی بود که آن خانم از مردان دریافت می‌کرد….

شرایطم بسیار سخت و هولناک بود…

اما برای من که تازه وارد تهران شده بودم و کسی را هم نمی‌شناختم، این تنها راهی بود که می‌توانستم زندگی کنم….

به هیچ عنوان از آن کار و نوع زندگی راضی نبودم و دوست داشتم زودتر زندگی‌ام تمام شود….

احساس این‌که هیچ محبتی از هیچ کسی نمی‌بینم، خانواده‌ای ندارم و از سوی همه طرد شده‌ام من را آزار می‌داد….

از لحاظ روحی خسته و درمانده شده بودم…

از لحاظ فکری ناتوان شده بودم و مثل یک ربات، فقط تن‌فروشی می‌کردم تا بتوانم زنده بمانم؛ اما زنده ماندن هم برایم بی‌معنی شده بود..

از لحاظ جسمی هر روز ضعیف‌تر می‌شدم، با توجه به کاری که می‌کردم، چندین مرتبه تجربه‌ی سقط جنین داشتم…..

احساس می‌کردم اگر بمیرم، برای من بهتر است…اما توان خودکشی هم نداشتم…

هیچ امیدی به زندگی نداشتم و این بدترین دردی بود که تحمل می‌کردم…

من و هر کسی در این راه قدم می‌گذاشتیم، دردهای جسمی و روحی زیادی را تحمل می‌کردیم…. خطرات بسیاری را تجربه می‌کردیم…..

هر زمانی که به خانه یکی از مشتریان می‌رفتم، در راه با خدا حرف می‌زدم…..

همان سوال‌ها هنوز در ذهنم تکرار می‌شد….

هیچ‌کس من را دوست ندارد!!

آیا اصلا خدا من را دوست دارد؟

آیا اصلا خدایی وجود دارد، که من را دوست داشته باشد؟

اگر هست، پس چرا من در این وضعیت زندگی می‌کنم؟؟؟

خدایا چرا من را از این زندگی خفت‌بار رها نمی‌کنی؟

چرا من را نجات نمی‌دهی؟

تمام این سوالات بارها و بارها در ذهن من تکرار می‌شد….

هر روز منتظر بودم تا از خدا بشنوم…

منتظر بودم تا یک معجزه در زندگی من رخ دهد…

زندگی من آن روزها در تاریکی تمام سپری می شد…بدون کوچک‌ترین نوری….

مانند روزهای پاییزی که ابری سیاه تمام شهر را تاریک می‌کند!

مانند شبی که نور ماه نمی‌تواند شهر را روشن کند….

تا این‌که یک روز، زمانی که در پارک نشسته بودم، یک خانم با ظاهری مرتب و خوشرو، نزدیک من شد و بر روی نیمکت کنار من نشست..

شروع به صحبت کرد….

ابتدا با هم آشنا شدیم… با اینکه تجربه خوبی از آشنایی با غریبه‌ها نداشتم، اما در آن لحظه به آن خانم که مونا نام داشت، اعتماد کردم….

با من در مورد محبت واقعی حرف می زد…محبتی که تا آن روز یک مرتبه هم تجربه نکرده بودم…اما به دنبال یافتن آن محبت بودم…..

صحبت‌های مونا که خانم جوانی بود، مانند این بود که خدا با من صحبت می‌کند… گویا از زندگی من خبر داشت…..

یکی از جملاتی که مونا به من گفت این بود:

«زهره، خدا تورا دوست دارد و هیچ‌وقت تو را رها نمی کند»

این جمله باعث شد تا اشک از چشمانم جاری شود…..

گریه می‌کردم و دوست داشتم بیشتر از مونا بشنوم..

دردهایی در دلم بود که تا آن زمان با هیچ کسی درباره‌اش صحبت نکرده بودم….

فکر می‌کردم خدا هم من را فراموش کرده است….

اما این‌طور نبود…..

دردهای ناشی از سقط جنین در قلب و ذهنم بود، آرام نبودم، کاری را انجام می‌دادم که به هیچ عنوان درست نبود و دوست نداشتم…

اما این خدا بود که به سراغ من آمد….

عیسی مسیح بود که آمده بود تا من را رهایی بخشد…

آمده بود تا من را از اسارت این گناه بزرگ و دردآور آزاد کند….

خداوند آمده بود تا ناامیدی را از قلب و دل من بردارد….

وقتی مونا صحبت می‌کرد، با تمام قلب و فکرم، مسیح را پذیرفتم و این خداوند بود که وارد زندگی من شد…..

این مسیح بود که شادی از دست رفته و امید از دست رفته را به من برگرداند…

عیسی مسیح من را نجات بخشید… نجاتی که فقط خداوند می‌توانست به من هدیه دهد….

با این‌که در آن روزها، از دردهای جسمانی و روحی خودم رنج می‌بردم، اما خداوند قلب و جسم من را تسلی بخشید….

شادی و قوت تازه‌ای دریافت کردم تا بتوانم زندگی جدیدی را شروع کنم…

خداوند من را دوباره از نو متولد کرد….

نه از جسم، بلکه از روح…

در خداوند تازه شدم تا بتوانم دوباره زندگی کنم…اما نه زندگی گذشته، بلکه زندگی جدیدی در عیسی مسیح….

از آن روز از طریق خواهر مونا با خواهران جدیدی آشنا شدم..

به من خیاطی آموزش دادند و همراه با چند خانم دیگر در یک کارگاه خیاطی شروع به کار کردم….

امروز من هویت واقعی خودم را در خداوند شناخته و درک کرده‌ام….

« امروز من دختر خداوند هستم »

احساس گناه، اسارت، طردشدگی و ناامیدی نمی‌کنم، زیرا خداوند در کنار من است…

عیسی مسیح امروز آماده است تا شما را نیز از اسارت‌های زندگی‌تان رهایی بخشد…

آیا آماده هستید تا به ندای او جواب بله بدهید؟

آیا می خواهید طعم شیرین نجات و آزادی را بچشید؟؟

 

زهره

 

 

دیدگاه‌ خود را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *