پشت شب
قصه بیداری آوازی بود،
که مرز خاکستری تقدیر من و تو را
به نورانی خلوت خوشا بحالان
دعوت میکرد….
آسمان میراث خود را
به آزمندی بندگان هلاکتِ زمین فدیه داد!
و عشق در رحم باکره ای آدم شد
تا آدم عشق شود..!
آواز هوشیعانا ….هوشیعانا
پادشاه سلامتی بر کوچه ها
آمده بود،
فیض به عوض فیض
و ما نگریستیم
بر جلال نوری که بر کوردلان هرگز نتافت
و محبت زیر تازیانه خشم شریعت
ندا در داد
ببخشید تا بخشوده شوید….
جستیمانی.،
شاهد کوبه های تبر
بر پیکره جوانی سروی بلند که سر به آسمان سائیده بود،
آنچه تراشیدند
صلیبی از جنس نور
مصلوب ….
خداوندگار نور…
با آهی که به آسمان رسید:
ایلی ایلی لما سبقتنی….!
سر فرو افتاد
وتاج خار
همه پادشاهیش بر زمین بود….!
وحید هاکانی
شهر سنگی
کوچه های سنگی
خانه های سنگی
باران سنگ،بر شهر سنگی
گیسوان زن بر کالبد خاک
خاک
خاک شرم هم آغوشی
حکم بر آنچه که بود….
مرگ بر آنچه که هست….
چشمان زن بر پای مردی که مینوشت
با شاخه محبتی در دست بر کالبد خاک
خاک
خاک خشم
زیر پای مردمان قصاص
دل سنگیشان در دست…..!
زن
بر دو راهی نفرت و عشق
غلطان در خون شرع
و در انتظار کوبه های سنگ
ملتمسانه میگریست…
ومرد
بر لوح زمین نقش قلبهایی را میکشید
که بر سیاهیشان ستری از شریعت بود…!
هرکس گناه نکرده
سنگ اول را بزند….
ندیمان خشم زیر شلاق تلالو خورشید صبح
به ریای خویش معترف شدند
و زن
درمیان بخشش آسمان
و ریزش قلبهای سنگی
خاک توبه بر سر می ریخت…..